جدول جو
جدول جو

معنی خواب گو - جستجوی لغت در جدول جو

خواب گو
(تَ رَ)
بازگوکننده خواب. آنکه خواب خود گوید. آنکه حکایت رؤیای خود کند. (یادداشت مؤلف) ، معبر. خواب گزار. آنکه تعبیر خواب کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ویژگی آنچه خواب می آورد و سبب خوابیدن می شود مثلاً داروی خواب آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش گو
تصویر خوش گو
خوش زبان، خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوب رو
تصویر خوب رو
کسی که چهرۀ زیبا دارد، زیبا، خوشگل، نیکوروی، خوش صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوابگو
تصویر جوابگو
آنکه پاسخ می دهد، پاسخ گو، کنایه از جبران کننده، کنایه از کفایت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ / تِ)
خواب آورنده. منوّم. (یادداشت بخط مؤلف) ، مخدّر. بیهوش کننده
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گَهْ)
خوابگاه. خانه ای که در آن خوابند. اطاق خواب. جای آرامیدن. جای لمیدن. جای استراحت. جای آرامش:
چو سوگند شد خورده برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند.
فردوسی.
چو بازارگانش فرودآورید
مر او را یکی خوابگه برگزید.
فردوسی.
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ بازکردی پر.
فرخی.
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همانگه نگهبان بار.
(گرشاسب نامه).
دگر گفت چون جان آشفتگان
یکی خوابگه چیست بر خفتگان.
(گرشاسب نامه).
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه قدیم نطرازی.
ناصرخسرو.
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو.
خاقانی.
به هر منزلی کآوری تاختن
نشاید در او خوابگه ساختن.
نظامی.
، بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت مؤلف) :
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار.
فرخی.
آن خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی.
نظامی.
، مدفن. قبر. گور:
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت.
فردوسی.
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
درستگوی. راستگوی. آنکه سخن به صواب گوید. مقابل خطاگوی:
ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادن خلاف ایمانست.
سعدی.
رجوع به صواب و صواب گفتن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خواب آلود. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ / دِ شُ دَ / دِ)
سخن خوب گوینده، شیرین زبان، خوش مقال، خوش سخن، خوبگو:
سپهبد چنین دادپاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر خوبگوی،
فردوسی،
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستادۀ خوبگوی،
فردوسی،
فرستاده یی را بنزدیک اوی
سرافراز و بادانش و خوبگوی،
فردوسی،
کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود
که خوب گویان آنجا شوند کندزبان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
جای خواب. مرقد. خوابگاه. رجوع به خواب جای شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ خوَشْ / خُشْ)
خواب راحت. خواب امن. خواب عافیت:
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش و مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو.
حافظ.
، رؤیای خوش:
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هرکه او خوش خفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ دِ)
غفلت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ وْ)
نوم طولانی با نفیر غیرطبیعی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ مَ / موُ)
جهت و سیلی که موج در روی آب دارد. طرفی و تابی که موج در روی آب دارد. (از آنندراج) :
برگذار خویش دارد تکیه بی تاب عدم
بهر خواب موج باشد بستر سنجاب آب.
میرزاحسن واهب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ اُ دَ / دِ)
غیرواقعگو. دروغگو. غیرمطابق واقعگو. کاذب:
هر طبع که او خلاف جویست
چون پردۀ کج خلاف گویست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ /خُرْ دَ / دِ)
خوش سخن، خوش گفتار، سخن نکو گو، خوبگوی، رجوع به خوبگوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواب آور
تصویر خواب آور
آنچه تولید خواب کند: داروی خواب آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب آلو
تصویر خواب آلو
آنکه مایل بخواب است یا خواب کامل نکرده و رخوتی مخصوص احساس میکند: (وقتی وارد اطاق شدم گیج و خواب آلود بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب رو
تصویر خوب رو
زیبا، نیکوروی، جمع خوبرویان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوابگو
تصویر جوابگو
پاسخگو
فرهنگ واژه فارسی سره
خواب زا، منوم
متضاد: خواب زدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراب کننده
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سوسک
فرهنگ گویش مازندرانی